مقدمه ى مترجم
بسيارى از ما در طول روز به يارى شناخت خود از عرصههاى مختلف هنر، مطالبى مىخوانيم و دربارهى آنها گفتوگو مىكنيم. در اين بين، شناخت فردى ما كه اصولاً به آموختهها و تجربههاى ما متكى است، بهسان ابزار تحليل، مقولهى مورد بحث را با ارجاعِ ناخودآگاه به دانستهها بررسى مىكند تا عاقبت به يارى زبان خود دربارهى آن گفتوگو كنيم؛ ابزارى كه در ميان تمامىِ هنرها، به استثناى «موسيقى»، بيش از هر چيز به دو عامل «مشاهده» و «مطالعه» مبتنى است: اثرى كه «ديده» و يا «خوانده»ايم، و گفتوگويى كه به موجب «خط سيرِ كمابيش مشخّصِ موضوع» آن انجام مىدهيم.
بدينترتيب، فقدان ابزارهاى فوق و بهويژه «خطِ سيرِ نامشخّص موضوع» در موسيقى، عملاً ابزارهاى شناختى ما را در اين عرصه خلع سلاح مىكنند، بهشكلى كه حتّى اطلاع از اصول نظرى موسيقى، تبحّر در اجراى شاهكارهاى آن، و يا از حفظ بودنِ آثارِ شاخصاش، به تنهايى موجبِ كسبِ شناختِ لازم از اين عرصه نمىشوند، زيرا بايدكه اين انتزاعِ محض نيز ابتدا همچون سايرِ عرصهها به ابزارهاى شناختى «مشاهده» و «مطالعه» مسلّح شود، امّا از مجراى «شنود». در عين حال، بايد يادآور شد كه دقيقاً همين فقدان ابزارهاى موجودِ سايرِ عرصهها است كه موجدِ تأثير بىواسطه و بىبديل موسيقى بر ذهن شده، ما را مشتاقِ كنكاش در اصوات، ارتقاءِ شناختِ شنيدارى، و يا آزمودنِ نتها حين اجرا مىكند تا دستآخر بتوانيم با آميختن واژههاى زبان موسيقى با آنِ ساير عرصهها، از آكوردهاى تراژيك يك اُورتور، يا از رنگآميزى شگفت يك قطعهى مُدال گفتوگو كنيم، درست همانطور كه از بوى خنك يا تلخِ يك شيشه عطر حرف مىزنيم.
پيرو رسم جارى در كشور ما براى ورود به عرصهى موسيقى، اصولاً به مطالعهى «تئورى موسيقى» مىپردازيم و شايد در كنار آن دستى هم به ساز بريم، تئورى و عمل را توأم كنيم و گام به گام پيش رويم تا در مراحل بعدى به شاخههاى جدّىتر چون هارمونى، سلفژ، و كنترپوآن بپردازيم. مطابق با اين نظام آموزشى، نوآموز پس از آموختن مبانى نتنويسى و اصطلاحات اوّليهى موسيقى، صرفاً با جزئيات سروكار دارد، يعنى از شاخهاى به شاخهى ديگر حركت مىكند تا به شناخت لازم دست يابد. اين درحالى است كه كليد ورود به هر عرصهاى بىترديد شناخت «كّليات» آن است، چون علاوه براينكه چارچوب مقولهى بحث را براىمان مشخّص مىكند، كاركرد اصول كلى و موارد استفادهى اجزاء را نيز تعيين مىكند تا در ادامهى راه با انتخابى آگاهانه سراغ جزئيات لازم برويم. گذشته از اين، عدمِ شناختِ كلّيات مىتواند منجر به بروز گسستهايى در دانش ما در خصوص موسيقى شود، بهشكلى كه گاه اغلب شاخههاى آنرا خواندهايم، ولى شايد هنوز ندانيم كه «پارتيتا» و «سوئيت» معادل يكديگرند، چون هرچه بحث تخصصىتر شود به موارد كلى هم كمتر پرداخته مىشود. البتّه بايد يادآور شد كه دو مقولهى پرداختن به جزئيات و كلّيات اصولاً منافاتى با هم ندارند، يعنى پذيرفتن اين يك دال بر رد ديگرى نيست، بل بهخصوص باتوجه به تفاوتهاى بنيادى موسيقى با ساير هنرها كه وصف آن رفت، تنها آميزهاى از هر دو نوعِ شناخت مىتواند مثمرثمر واقع شود: وقتى بر فراز قلّهاى ايستاده باشيد، تنها تمامى كوه قابل رؤيت است (كلّيات)، امّا وقتى از پاى كوه بالا مىرويد قادريد تمامى اجزاء را ببينيد (جزئيات)، هرچند شايد به تمامى آنها توجه نكنيد و لزوماً تا قلّه هم پيش نرويد (تلفيق دو شناخت).
مقصود اصلى از ترجمهى كتاب حاضر در واقع افزودن اين بُعد غايب به كتبِ آموزشِ موسيقىِ ايران است. كتاب اوّلينبار در سال ۱۹۶۳ توسط انتشارات آكسفورد بهچاپ رسيده و در سال ۲۰۰۳ در سرىِ كتبِ مرجعِ اين انتشارات تجديد چاپ شده است و ناشر خود آن را متممى فوقالعاده براى فشردهى فرهنگِ موسيقىِ آكسفورد نوشتهى مايكل كِنِدى قلمداد مىكند و امروز با وجود گذشت بيش از چهل سال از نخستين انتشارش همچنان كاربردى است، چه اصول نظرى موسيقى نيز در اين ساليان تغييرى نكردهاند. از اين گذشته، رويكرد كمابيش تاريخى كتاب، نهتنها سير شكلگيرى مفاهيم، واژگان و اصطلاحات بنيادى و ارتباط شاخههاى موسيقى با يكديگر را درست به همان شيوهاى بررسى مىكند كه طى بيش از هزار سال در غرب تجربه شدهاند، بلكه افزون بر اين، تنها به كلّيات موسيقى و جزئيات ضرورى آن مىپردازد؛ روندى كه خودبهخود به شيوهاى متفاوت از ارائهى مفاهيم مىانجامد و بهويژه، مانع از رويارويىِ صرفِ خواننده با مفاهيم خشك و خستهكنندهى الفباى موسيقى مىشود كه اغلب در كتب تئورى بهناچار به شكل رياضىوار پيش كشيده مىشوند.